هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

فندق کوچولو تو تابش لالا کرده..

این تاب رو از صفهان برای دخترم خریدم. دخمل مامان  وقتی میریم خونه مامان نرگس یا مامان زهرا خیلی شیطون میشی و اصلا حاضر نیستی وقت  با ارزشت رو به خوابیدن بگذرونی. اما وقتی چند دقیقه ای توی تابت میشینی خوابت میگیره. اینجا خیلی خسته بودی اما نمی خوابیدی. واسه همین دو سه دقیقه بیشتر نبود که توی تاب بودی و خوابت برد شیرین عسل مامان. فدای خواب کودکانه عشــق قشنـــگم...   ...
18 ارديبهشت 1393

نهمین ماهگرد عسل مامان

نهمین ماهگرد خانوم کوچولو روز دوم عید نوروز میشد. اما صبح اون روز ما حرکت کردیم به سمت تهران.  همزمان مامان اینا هم با خاله افسانه اینا به سمت بندر عباس حرکت کردن. خلاصه نهمین ماهگرد دخترم با چند روز تاخیر برگزار شد. فدای عروسک نه ماهه ام بشـــــــــم... هلیا و بابایی .بابا مسیبی و مامان زهرا. متاسفانه عکس خودم رو نمیتونم بزارم دنیای مامان. خدایا شکرت که این فرشته کوچولو رو به من هدیه کردی ...
18 ارديبهشت 1393

جاروبرقی ماشین کوچولوی خانوم کوچولو

وقتی مامانی می خواد جارو بزنه شما کلی کیف میکنی. اولش که میبینی مامان داره جاروبرقی رو میاره با یه دونه ذوق خوشگل خوشحالیتو اعلام میکنی.  بعد هم که تا آخر جارو زدن دنبال مامان میای و با جارو بازی می کنی گاهی هم کمک من هلش میدی. بعضی وقتا هم مامانی با دسته جارو میاد سمتت و تو ذوق میکنی و فرار میکنی. قلبونـــــش بشـــــــــم                                                   &nb...
13 ارديبهشت 1393

سفر اصفهان قبل از نوروز 93

اواسط اسفند ماه پار سال یعنی سال 92 مامان نرگس اومد دهدشت خونه ما. چند روزی پیشمون بود. با  هم کلی شیرینی های خوشگل و خوشمزه پختیم. بعد هم قرار شد من و خانوم کوچولو با مامان نرگس برگردیم اصفهان.بابا حمید هم قبل از تحویل سال بیاد پیشمون. هلیا خانوم که اصفهان حسابی دورش شلوغ شده بود و همه باهاش بازی می کردن شیطونکی شده بود که نگو... اینجا  برای اولین بار خودش رفت زیر میز و از اون طرفش اومد بیرون.                                     &nb...
13 ارديبهشت 1393

وروجک شیطون من

این روزا  خیلی شیطون تر شدی خانوم کوچولو. با همه چیز بازی میکینی مامانی. همه چیز برات جالب و هیجان آوره. عاشق برق چشمات و  شور زندگی درونتم گلم. وقتی مامانی داره ظرف می شوره میای پای مامان رو میگیری و می  ایستی و هی میگی اهه اهه که منو بغل کن. منم یه قاشوقی کاسه ای بهت میدم و کلی باهاش سرگرم میشی. یه دونه کاسه استیل کوچولو داری که توش سوره یس نوشته شده. عاشق اون کاسه ای. مخصوصا هالا که دوتا دندون هم داری و وقتی کاسه به دندونت میخوره صدا میده و تو تعجب میکنی.خیلی با مزه میشی. فداااااتــــــــــــــ کوچولوی خوردنی مامان.              ...
13 ارديبهشت 1393

هلیا و بابا مسیبی

عسل خانوم  من هفت ماهه بود که رفتیم اصفهان. بابا مسیبی و مامان زهرا و عمو مجید هم که گلپایگان بودن اومدن پیش ما . این عکس های شبیه که رسیدن. البته فردای اون روز دختر گلم تب کردی و تا صبح تبت پایین نمی اومد. برای نماز صبح که همه بیدار شدن بابا حمید و عمو مجید رفتن برات دارو گرفتن.                     ...
11 ارديبهشت 1393

دخترم همدم کوچکم

دختر قشنگم .همدم تک تک لحظه هام. شیرینی زندگیم. خورشید کوچوی مامانی با تمام وجودم دوستت دارم. از وقتی که برای اولین بار وجودت رو تو وجودم حس کردم تا امروز  که تو چشمام نگاه میکنی و می خندی  تمام لحظه هام رو پر از شادی کردی. پر از احساس زیبای مادر بودن. وقتی  می خوای  بغلت کنم میای کنار منو پاهامو می گیری و هی می گی: اهه اهه... بعد مامانی بغلت میکنه و تو محکم منو به خودت فشار می دی. دنیای مامان نمی دونی چقدر بخاطر داشتنت خدا رو  شکر میکنم. گاهی وقتا عصر ها خانوم کوچولو  رو توی کالسکه می زارم و با هم می ریم پیاده روی توی محوطه بیمارستان. توی راه با هم حرف می زنیم البته بیشتر به زبون خوشکل شما  گاهی هم ...
11 ارديبهشت 1393

چند تا عکس از هشت ماهگی دخترم

                                                               اینجا تازه از خونه دکتر آریا نسب برگشته بودیم. اونجا با دوستان شیرینی می پختیم. به دخترم هم خیلی خوش گذشت چون از تنهایی در اومده بود و کلی با بچه ها بازی کرده بود.   بهار دهدشت از اسفند شروع میشه. هوا عالی میشه و همه جا پر از گل میشه...
4 ارديبهشت 1393

آخ از غذا خوردنــــــــــش....

از همه خوبی ها و مهربونی هات که بگذریــــــــــــــم خداییش سخت ترین کار دنیا تا این لحظه از زندگیم غذا دادن به تو بود مامانی... ساعت ها بالای سرت نمایش نامه اجرا میکنم تا شااااید پرنسس کوچولو  لباشو باز کنه و غذایی رو که مامانی مخصوص ایشون پخته نوش جان کنه... گاهی تا حدودی موفق میشم ولی گاهی واقعا دلم میشکنه. و این ماجرا چند بار در روز تکرار میشه. روی بالشت می خوابونمت و روبروت میشینم. با یه دست پاهاتو می گیرم که فرار نکنی و با اون دست بهت غذا میدم.تا که قاشوق غذا رو نزدیک صورتت میارم با تمم توان بر می گردی و پا به فرار میزاری. بعضی وقتا انقدر برای نگه داشتنت تلاش میکنم که بعد از پروژه عظیم غذا خوردنت احساس می کنم یک ساعت با...
4 ارديبهشت 1393